کیان عزیزمکیان عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

برای کیانم ، هدیه ی ناب خدا

ماه رمضان و یه شب باحال با آمیتس خوشگله

کیان گلم سلام . الهی من فدات بشم که الان تو خواب نازی . پسر عزیزم امروز آخرین روز ماه رمضان . ماه رمضان امسال نتونستم روزه بگیرم بخاطر همین خیلی حسش نکردم .  خوشبحال هر کسی که روزه بود . آخه اگه بدونی سحراش چه حالی میده و یا افطاراش . خدارو دوباره بخاطر وجود تو سپاسگزارم و ازش می خوام انقدر زنده باشم که یه روزی با گل پسر سر سفره افطار باشم و خرما بهش تعارف کنم تا روزه شو باز کنه . نفس مامان هفته گذشته خاله سحراینا ( مامان آمیتیس خوشگله ) دعوت کردیم خونمون . قطعاً تو اون شب به یاد نخواهی داشت ولی آمیتیس با یه گل ناز لای موهاش وارد خونمون شد هر دوتایی نی نی های خوبی بودید . به ما خیلی خوش گذشت امیدوارم به خاله سحر و عمو جمشید هم خوش گ...
28 مرداد 1391

سه ماهگیت مبارک فرشته خوشبختی من

سلام نفس مامان هر روز دارم عاشق تر می شم . اگه بخوابی دلم برات تنگ می شه و دوست دارم زودتر از خواب بیدار بشی . زندگیم معنای دیگه ای پیدا کرده فقط بدون که مامان بعد از خدا و بابات تو رو می پرسته عسلم . روز 12 مرداد ماه سه ماه شدی و برای چکاب با بابایی بردیمت دکتر .خداروشکر همه چی خوب بود و شما یه فرشته سالمی. تو سه ماهگی قدت 62 سانتی متر ( ماشاا.. ) و وزنت 6 کیلو و 50 گرم که دکتر گفت وزنت تقریباً 100گرم کم داره اونم بخاطر رفلاکس معده ته نفس مامان که انشا.. به زودی خوب می شی . چند روز پیش با خاله مهناز بردیمت دفتر عمو محمد ( شوهر خاله مهناز ) تا ازت چند تا عکس بندازیم تا بابایی اونارو چاپ کنه . چند تا از عکساتو با عمه سمانه انتخاب...
23 مرداد 1391

خاطرات اولین مسافرتت کیان عزیزم

سلام کیان گلم قبل از اینکه چیزی برا بنویسم می خواهم دوباره خدارو بخاطر همه نعمت هایی که به ما داده شکر کنم ،شکر کنم که بزرگترین هدیه دنیا یعنی تو رو به ما داد . کیان می خوام بدونی که مامان عاشقانه دوستت داره . نمی دونم وقتی که داری این خاطراتو می خونی من زنده هستم یا نه ولی دوست دارم سالهای زیادی با تو باشم و از خدا می خوام که به من عمر بده تا بیشتر لذت با تو بودن را تجربه کنم . از این حرفهای احساساتی بگذریم . روز ٢٤ تیر که تولدمم بود  با بابا خشایار ، عمه سمانه شهلا خانوم (‌زن بابا خشایار ) و عمو امیدینا رفتیم شمال . صبح ساعت ٩ صبح راه افتادیم ،‌از اولین سفرت بگم گل من . خوش س...
9 مرداد 1391

واکسن دو ماهگیت

 سلام کیان عزیزم ببخشید که دیر به وبلاگت سر زدم ، آخه بعد از اینکه واکسن زدی چند روزی خونه مامان جونینا بودیم و بعدش هم رفتیم مسافرت و فرصت نشد تا برات بنویسم . روز 13 تیر ماه ساعت 5 بعد از ظهر با بابایی بردیمت دکتر برای واکسن زدن ، چقدر روز بدی بود اولش دکتر معاینت کرد و قدو وزنتو چک کرد . الهی قربونت بشم قدت شده 56 سانتی متر ( ماشاا.. ) و وزنت هم 5 کیلو 400 گرم ( هزار ماشاا..) . بعدش دکتر به منشی گفت که واکسنتو بیاره و تو رو رو تخت خوابوندم . بابایی که از اتاق رفت بیرون چون گفت دلشو نداره ببینه . منم اصلاً دلشو نداشتم دکتر بهم گفت که پاتو سفت نگه دارم وقتی دید پاتو نگه داشتم ولی صورتمو کردم اونطرف تا نبینم به منشیش گفت که به من ک...
1 مرداد 1391
1